جملات کوتاه و دلنوشته برای حضرت مهدی (عج)
دلتنگی ها و انتظار برای امام عصر را در سایت عصر مهدویت دنبال کنید
دل نوشته های خود را برای ما ارسال کنید
گل نرگس
دلم برای تو امشب تنگ است ای گل نرگس!
ببين زمانه چه ننگ است ای گل نرگس!
غمی به گوشه قلبم كمين همی كرده است
زمانه با من بر سر جنگ است ای گل نرگس!
فسرده ام و اينك غمی به دل دارم
غمم به سختی سنگ است ای گل نرگس!
تپيد اين دل من در هوای ديدارت
بيا كه ناز تو براي من همچو چنگ است ای گل نرگس!
اگر تو بيايی بنفشه می خندد!
بهار با تو قشنگ است ای گل نرگس!
یارای هجر تو نیست
دیگر برای هجر تو ما را شکیب نیست
ماییم اشنای تو وا کن، غریب نیست
هر لحظه ایی که می گذرد این سوال ماست
یعنی زوصل روی تو ما را نصیب نیست
از بس که جانگداز بود ناله فراق
فردا که گل به باغ برسد عندلیب نیست
درد فراق را به کدامین مطب برم
رفع غم حبیب به کار طبیب نیست
جوییم عطر بوی تو از جمکران هنوز
بس بوی سیب میدهد و باغ سیب نیست
سامان دل نیست
با صالح دلــــم سامان نـــدارد…. مگر هجر تــو را پايـــان نـــدارد
ابا صالـــح بيـــا دردم دوا کــن….. مرا از ديدنـــت حاجــت روا کن
ابا صالح مـــرا با روسيــــاهی …. به خود راهم بده با يک نگاهی
ابا صالح فقيــــرم من فقيـــرم ….. بده دستی که دامانت بگيـــرم
ابا صالح تو خوبی مـن بدم بــد ….. مرا از درگهــــت ردم مکــن رد
اباصالح چه خوش زيبنده باشد ….. کـه تو لعل لبت پر خنـده باشد
ابا صالح عزيـــــز آل ياسيـــــن ….. بيا درجمع ما يک لحظه بنشين
ادا در می اوریم
دل بیقرار نیست
“ادا در می آوریم”
چشم انتظار نیست
“ادا در می آوریم”
بر لب دعای ندبه…
و دل غرق شهوت است
این انتظار نیست
“ادا در می آوریم”
آقا محب واقعی ات در میان ما
یک از هزار نیست
“ادا در می آوریم”
دلیل جدایی از تو گناه ماست
فقط دلیل جدایی ز تو گناه من است
ثمر از این همه غفلت دل سیاه من است
همیشه ذكر تو را من به روی لب دارم
كه نام تو گل زهرا دلیل راه من است
ببین كه روز سپیدم ز هجر تو شام است
بیا و نور فكن كه چهره تو ماه من است
جدایی از تو بلایی عظیم و جانكاه است
گواه قلب حزین سردی نگاه من است
بگو به آن دو ملك در سیاهی قبرم
كه این غلام قدیمی بارگاه من است
یا حُجّهُ
یا حُجّهُ اللّه علی خلقه!
هلا نگاه تو باران ترین باران ها
ببار بر در دل تبدار این بیابان ها
بگو که پنجره بر دوش، تا کجا آخر
سکوت و صبر تو و پرسش خیابان ها
چه قدر این دل بر باد رفته ام خوانده است
تو را زحنجره زخمی نیستان ها
جز رحمت چشمان تو، دنیا چه میخواهد
تشنه به غیر آب، از دریا چه میخواهد
حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده
غیر از نجات، این قوم از موسی چه میخواهد
شاید بپرسی از چه دنبال دَمَت هستم
دل مرده نوعاً از دَم عیسی چه میخواهد؟
پیغام و پس پیغام یعنی یاد ما هستی
هلا نگاه تو باران ترین باران ها
ببار بر در دل تبدار این بیابان ها
بگو که پنجره بر دوش، تا کجا آخر
سکوت و صبر تو و پرسش خیابان ها
چه قدر این دل بر باد رفته ام خوانده است
تو را زحنجره زخمی نیستان ها
جز رحمت چشمان تو، دنیا چه میخواهد
تشنه به غیر آب، از دریا چه میخواهد
حالا که موسایم شدی راهی نشانم ده
غیر از نجات، این قوم از موسی چه میخواهد
شاید بپرسی از چه دنبال دَمَت هستم
دل مرده نوعاً از دَم عیسی چه میخواهد؟
پیغام و پس پیغام یعنی یاد ما هستی
مجنون جز این پیغام، از لیلا چه میخواهد
پیراهنی بفرست شاید زنده ماندم من
جز دل خوشی، یعقوب نابینا چه میخواهد
تا کیسه ما پر شود احسان تو کافی است
مسکین به جز خیرات از آقا چه میخواهد
چیز مهمی نیست این که ما چه میخواهیم
باید ببینیم آن جناب از ما چه میخواهد
ای انتقام پهلوی پشت درِ خانه
غیر از ظهور تو مگر مادر چه میخواهد
علی اکبر لطیفیان
موسم امدن
ندانم كه كي خواهي آمد
باورت دارم كه خواهي آمد
يوسفي دارد اين دنيا كه خواهد ماند
يوسف زهراست (س) كه مي نازد و خواهد ماند
تابيايد نفسي تازه دهد مردگان را
روشنايي دهد چشم دنيا و همگان را
جمله مارا تو نگاهي كن بهر كرم
تو كريمي زخدا كه دهي همه را بهركرم
افق برای برواز
ای برترین افق برای پرواز پرندگان آرزو !!
ای تجلی آبی ترین آسمان امید !!
ای منتهای برترین خیال هستی !!
ای آرمان همه چشم انتظاران !!
شب بی ابر
دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم
از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که میزنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بیتابیم
دجله هر شب هزار و یک قصه از نیستان سامرا دارد
مثل ما که هزار و یک سال است زائر غصههای سردابیم
بی تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین
یا سرابیم بی تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم
کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچکمان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم
گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»
آمدی بغض کوچهها وا شد، اشکها قطره قطره دریا شد
با شما هر جزیره خضراء شد، در بهارت چه سبز و شادابیم
قاسم صرافان
کنعان دل
کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست
یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است
گریه … فراق … گریه … فراق … این چه رسمی است؟!
دیگر بس است این همه گریان شدن بس است
تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟!
تا کی اسیر لذّت عصیان شدن؟! بس است
خسته شدم از این همه بازی روزگار
مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است
سرگرم زندگی شدنم را نگاه کن
بر سفره های غیر تو مهمان شدن بس است
غزل های چشم تو
ایجاز شاعرانه چشم تو تا کنون
ما را کشانده است به اعجازی از جنون
هر روز در هوای تو پرواز میکنیم
هر روز میشویم چو خورشید، سرنگون
تا آستین به قصد تو بالا زدیم شد
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هر چه فرج را به گور برد
بیهوده میبری دل ما را ستون ستون…
این شعر هم ردیف غزلهای چشم توست
زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
مرتضی آخرتی
وعده دیدار
خودت گفتی وعده در بهار است
بهار آمد دلم در انتظار است
بهار عاشقان دیدار یار است
اللهم عجل لولیک الفرج
یار گمنام من
من را نمیشناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو مینازم
شادم که مثل عده معدودی، شعری برای نام نمیسازم
شعرم برای توست شعاری نیست، کشتی برای موجسواری نیست
باور مکن که دل به زمین دادم، وقتی تویی بهانه پروازم
هر جا که نام نامی تو آنجاست، قلبم بهانه غزلی دارد
این سوز ریشهای ازلی دارد، پس با غم عزیز تو دمسازم
شعرم اگر چه هیچ نمیارزد، سوزانده است نام و نشانم را
میسوزم و به هیزم ابیاتم، بیتی به عشق شعله میاندازم
یا صاحبالزمان و زمین موعود، دانای هر که آمد و هر چه بود
گمنامم و تویی تو، که میدانی، تنها به نام سبز تو مینازم
نغمه مستشار نظامی
ای سفرکرده
ای سفر کرده بیا سوی من و شاد بیا
هر زمانی که غمم در دلت افتاد بیا
عمر چون برگ خزان ست و اجل همچو نسیم
فرصتی نیست شتابی کن و چون باد بیا
جان شیرین منی تا ز لحد برخیزم
پایکوبان به سرت
قسم به جان تو
آقا قسم به جان شما خوب میشوم
باور کن آخرش به خدا خوب میشوم
حتی اگر گناه خلایق کشم به دوش
با یک نگاه لطف شما خوب میشوم
این روزها ز دست دل خویش شاکیم
قدری تحملم بنما خوب میشوم
من ننگ و عار حضرتتان تا به کِی شوم
کِی از دعای اهل بکا خوب میشوم
جمعی کبوتر حرم فاطمی شدند
من هم شبیه آن شهدا خوب میشوم
گر چه دلم ز دوری تان پر جراحت است
در چشمه سار ذکر و دعا خوب میشوم
من بدترین غلام حقیر ولایتم
ای بهترین امام، بیا، خوب میشوم
با این همه بدی به ظهور شما قسم
با یک نسیم کرب و بلا خوب میشوم
سیدمحمد میرهاشمی
جلوه کن مولا جان
مولای من!
ای ناگهان تراز همه ی اتفاق ها
پایان خوبِ قصه ی تلخِ فراق ها
ای وارثِ شکوه اساطیر،جلوه کن
تاگم شود ابهت این ادعاها…
” اللهم عجل لولیک الفرج ، وجعلنا من خیر أعوانه و أنصاره ”
” اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم “
اخرین ترانه
«ای آخرین ترانه و ای آخرین بهار باز آکه بی حضور تو تلخ است روزگار
مولای سبزپوش من، ای منجیِ بزرگ تعجیل کن که تاب ندارم در انتظار.
حاجت ظهور
فکری برای وضع بد این گدا کنید
باشد قبول من بدم اما دعا کنید
هر کار میکنم دلم احیا نمیشود
قرآن به نیت من بیچاره واکنید
بیدردی است دردِ من در به در شده
بر درد عشق جان مرا مبتلا کنید
برگشتهام به سوی شما ایها العزیز
در خیمهگاه خویش مرا نیز جا کنید
بی التفاتِ دوست تقلا چه فایده؟
قدری به دست و پا زدنم اعتنا کنید
در پشت خانه تو نشستن مرا بس است
اصلاً که گفته حاجت من را روا کنید؟!
محمدجواد شیرازی
درد چشم انتظاری
ما را در آورده از پا، این درد چشمْ انتظاری
تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی قراری؟
این خانهها بی حضورت، زندان زجر و شکنجهست
شوقی به خواندن ندارد، در این قفسها، قناری
ای عیدِ جمعه، ز هجرت، روز عزای عمومی
ای چشمها در فراقت، از اشک، چون رودِ جاری
در بوته امتحانت، مثل طلا ذوب گشتیم
ممنون، دل سنگ ما را دادی چه نیکو عیاری
نه کوفی بیوفائیم، نه اهل مکر و ریائیم
ما بنده تحت امریم، تو صاحبُ الاختیاری
مالک نبودیم اگر نیست شور علی در سر ما
میثم نبودیم اگر نیست تقدیرمان سربداری
هر کس گدایت نباشد، فقر و فلاکت سزاش است
در چشم ما گنج قارون، بی توست عینِ نداری
از قول کعبه اجازه ست از تو بپرسم سوالی
کِی دست پُر مِهر خود را بر شانهام میگذاری؟
محمد قاسمی
یک روز عاشقانه تو از راه میرسی
وقتی نفس گرفته، دلم در هوایتان
یعنی منم که زندهام از اشکهایتان
داوود من! دوباره بخوان تا که عالمی
ایمان بیاورد به طنینِ صدایتان
از این همه سحر که گذشته است میشود
یک شب نصیب این دل من هم دعایتان
این اشتراک چشم من و چشم خیستان
من گریهام به کشته کرببلایتان
آقا اجازه میدهید هر وقت آمدید
نقاشیم کنند مرا زیر پایتان؟
یک روز عاشقانه تو از راه میرسی
آن روز واجب است بمیرم برایتان
علی اکبر لطیفیان
ای منجی دل ها
ای منجی دلهای خزان دیده کجایی
کی میرسد آن جمعه موعود بیایی
ای نبض زمان ذکر دعای فرج تو
مافوق مکان در نظر اهل ولایی
کنزُ الفقرایی و همانند نداری
تو رحمت موصوله احسان خدایی
عیب از دل ما نیست گرفتار تو هستیم
عیب است کریمان که برانند گدایی
ای زائر تنهای سحرهای مدینه
دلسوخته از روضه اُم النجبایی
باید که تقاص دم مظلوم بگیری
چون منتقم خون امام الشهدایی
یک جمعه بیایی همه باشیم کنارت
گر میل کنی یا که اراده بنمایی
احسان محسنیفر
انتظار تو
افسوس میخورم که غایبم از انتظار تو
شرمنده بی سلام رد شدهام از کنار تو
پر سوخت سینه سوخت به دنبال نور تو
باور نمیکنم که رد شدهام از مدار تو
جانی نمانده است که بخشم چو حاتمی
نرگس شدی که من نشوم مثل خار تو
چشمی که خرج راه تو شد بینشش دهند
هستم همیشه در پی ستاره دنبالهدار تو
افسوس میخورم که نخوردم به درد تو
من با دعای فاطمه شده ام بی قرار تو
آقا ببخش آنچه که کردم تو را شکست
جز دردسر چه سود شوم حال یار تو
دستم بگیر زندگیام رو به راه کن
من آرزوم همین است شوم مهزیار تو
مصطفی نصری
زلف بریشان تو
دلم از زلف پریشان تو آشفتهتر است
سهمم از هجر تو چشم تر و خونِ جگر است
ذرهای خاک شود مانع وا گشتن پلک
پاک بنما که چنین بودن من دردسر است
با خبر نیست کسی از غم پنهانی من
با وجودی که دلم از تب تو شعلهور است
کار دل بی تو فقط سوختن و ساختن است
چه کند آن که ز دلدار خودش بیخبر است
آتش دوری تو بال برایم نگذاشت
بی پر و بال به دور تو پریدن هنر است
پای من تا به سر کوچهتان هم نرسید
طاقت من ز اویس قرنی بیشتر است
غرق ظلمت شدهام، روشنی چشم جهان!
دیده بیرمقم تا تو بیایی به در است
امیرحسین حیدری
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا
تا نکشته است مرا طعنه اغیار بیا
من همه عمر تو را جستم و نایافته ام
تو عنایت کن و یک لحظه به دیدار بیا
من که از کوی طبیبم نگرفتم خبری
تو که دانی چه گذشته است به بیمار بیا
جان به تنگ آمده بس در قفس کهنه به تن
بهر آزادی این مرغ گرفتار بیا
همه جا گشتم و دستم به وصالت نرسید
تو بنه پای به چشم من و یک بار بیا
یوسف فاطمه عالم همه مشتاق تواند
رخ بر افروز دمی بر سر بازار بیا
با وجودی که همه مست تماشای تو اند
لحظه ای را بتماشای من زار بیا
چه شود جلوه دهی خانه تاریک مرا
روز من شب شده اینک بشب تار بیا
خواب را راه ندادم بحرمخانه چشم
ز انتظارم مکش ای دولت بیدار بیا
در فراقت نه همین سوختم از اول عمر
تا دم مرگ همین است مرا کار بیا
سخن آخر میثم سخن اول اوست
سوختم ز آتش هجران تو ای یار بیا
مردم دیده به مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز
مردم دیده به مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو، صاحب نظرانند هنوز
از سراپرده غیبت خبرى باز فرست
که خبر یافتگان، بىخبرانند هنوز!
آتشى را بزن آبى به رخ سوختگان
که صدف سوز جهان، بد گهرانند هنوز
پرده بردار! که بیگانه نبیند آن روى
غافل از آینه، این بیبصرانند هنوز!
رهروان در سفر بادیه، حیران تواند
با تو آن عهد که بستند، بر آنند هنوز
ذرّهها در طلب طلعت رویت، با مهر
همچنان تاخته چون نو سفرانند هنوز
سحر آموختگانند، که با رایت صبح
مشعل افروز شب بیسحرانند هنوز
لالهها، شعله کش از سینه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز
طاقت از دست شد، اى مردمک دیده! دمى
پرده بگشاى! که مردم نگرانند هنوز
آن کس که سر به مقدم جز او نمیزند
آن کس که سر به مقدم جز او نمیزند
چون کلب راه پرسه به هر کو نمیزند
این نامرتبی مرا سرزنش نکن
آشفته حال شانه به گیسو نمیزند
لنگی که پهن کردهام اینجا عبادت است
سجاده با گلیم گدا مو نمیزند
دل که نسوخت گریه به هق هق نمیرسد
شمع سحر نسوخته سوسو نمیزند
توحید را به غیرت پروانه دادهاند
میسوزد و به هیچ کسی رو نمیزند
مجنون بدون دم زدن عاشق نمیشود
پس نیست عاشق آن که دم از او نمیزند
عاشق همیشه پشت سرش حرف میزنند
اما ز پا میافتد و زانو نمیزند
جاروکش تشرف گریه است این مژه
بیهوده چشم را مژه جارو نمیزند
با یک نگاه تو جگری خون شد از دلم
زخمی که چشم میزند ابرو نمیزند
میمیرم و ز وصل تو حرفی نمیزنم
حرف وصال را که سیهرو نمیزند
گیسو سپید کرد زلیخا به پای تو
از این به بعد دست به گیسو نمیزند
علی اکبر لطیفیان
از خود فرار کردم و لا یُمکِنُ الفِرار
از خود فرار کردم و لا یُمکِنُ الفِرار
امشب دوباره آمدهام بر سر قرار
رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم
من آمدم ولی تو به روی خودت نیار
من در میان راه زمین خوردهام بیا
از بس که بار آمده بر روی دوش، بار
آنقدر در حجاب خودم غوطه میخورم
حتی تو را ندیدهام این گوشه و کنار
امشب که گریههای تو باران گرفته است
از چشم خشکسال منم قطرهای ببار
اصلاً وکیل ما تو و ما هیچ کارهایم
ما خویش را به دست تو کردیم واگذار
در انتظار آمدنم ایستادهای
شاید به این امید که میآیمت به کار
امشب برای این که بیایی به پیش ما
انگشت روی روضه دلخواه خود گذار
امشب مرا به خانه مادر ببر که باز
آنجا نشسته چشم کبودش به انتظار
ما را ببر که گریه بریزیم پشت در
مانند بچههای عزادار و بیقرار
رحمان نوازنی
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟
به کسى جمال خود را ننمودهیى و بینم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گویى
بشکست اگر دل من، به فداى چشم مستت
سر خمّ مى سلامت، شکند اگر سبویى
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویى
همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگى
من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى
بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمى
بنموده مو سپیدم، صنم سپیدرویى
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویى
چه شود که راه یابد سوى آب، تشنه کامى؟
چه شود که کام جوید زلب تو، کامجویى؟
شود این که از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر زتو تر کنم گلویى؟
غروب جمعه
حرف از غروب جمعه شد و مرز غم شکست
کهنه غرور کاغذ و بغض قلم شکست
مانند هفتههای گذشته زبان گرفت
جمعه شد و نیامد و دل باز هم شکست
هرشب دلت شکست و دل ما ترک نخورد
شرمندهایم از اینکه دل مرده کم شکست…
اسماعیل شبرنگ
از هجر تو
از هجر تو طبیعت ما گریه می کند
چشم تمام آینه ها گریه می کند
چشم انتظار آمدنت شیر خواره ای است
گهواره ای به کرب و بلا گریه می کند
پای سه ساله ای که پر تاول آمده است
دارد به اشک و دعا گریه می کند
در علقمه به خاطر تو مشک پاره ای
دارد کنار دست جدا گریه می کند
گودال سرخ روز عطش نعره می کشد
از روضه های خون خدا گریه می کند
علی اشتری
غصه هجران
غصه هجران یارم کار دستم میدهد
روزگاری انتظارم کار دستم میدهد
گریه خواهم کرد هر آیینه بر احوال خویش
چشمهای بی قرارم کار دستم میدهد
باخودم میگویم آقایم رهایم میکند
آخرش این حال زارم کار دستم میدهد
با گناهان روز و شب احساس سنگینی کنم
عاقبت این کولهبارم کار دستم میدهد
هم دروغ مستحبی هم خیانت هم دغل
وای من این کسب و کارم کار دستم میدهد
سفره پر زرق و برقی دارم اندر خانهام
لقمههای شبهه دارم کار دستم میدهد
گرچه آزادم ولی گویم اسیری بهتر است
انتخاب و اختیارم کار دستم میدهد
«لیت شعری» بر لب اما بیتفاوت گشتهام
های و هوی هر شعارم کار دستم میدهد
فکر و ذکرم شد ردیف شعرهای تازهام
این غزلهایی که دارم کار دستم میدهد
بدحسابم، حضرت زهرا ضمانت میکند؟
اعتباری که ندارم کار دستم میدهد
دست من خواهد گرفت آن خانمی که ناله زد
دست افتاده ز کارم کار دستم میدهد
علیرضا خاکساری
از خون دل
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کازمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
من منتظر به راهت
گفتم: شبى به مهدى، بردى دلم ز دستم
من منتظر براهت، شب تا سحر نشستم
گفتا:چکار بهتر از انتظار جانان
من راه وصل وصل خود را بر روى تو نبستم
گفتم: دلم ندارد بى تو قرار و آرام
من عقده ى دلم را امشب دگر گسستم
گفتا:حجاب وصلم باشد هواى نفست
گر نفس را شکستى، دستت رسد بدستم
گفتم: ببخش جرمم اى رحمت الهى
شرمنده تو بودم، شرمندهى تو هستم
گفتا: هزار نوبت از جرم تو گذشتم
پرونده ى تو دیدم، چشمان خود ببستم
گفتم: که »هاشمى« را جز تو کسى نباشد
چون تیر از کمان هر آشنا بجستم
گفتا: مباش نومید از خانهى امیدم
من کى دل محبّ شرمنده را شکستم؟
معاشران گره از زلف یار باز کنید
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
زلال سبز
تمام خانه پر از آفتاب خواهد شد
دوباره برف و یخ کوچه، آب خواهد شد
شکوفه ها به چمن، دسته دسته خواهد رست
زمین پُر از گل و عطر گلاب خواهد شد
بزن تو پرده به سویی، وگرنه ای همه خوب
در انتظار تو دلها کباب خواهد شد
دلا دعای فرج را بخوان که می دانم
دعای زنده دلان، مستجاب خواهد شد
زلال سبز نگاهت عنایت ار بکند
سوال تشنگی ام را جواب خواهد شد
گل محمدی ار بشکفد به طرف چمن
دهان دوباره پر از شعر ناب خواهد شد
من این فراز، شما را دوباره می گویم
تمام خانه پر از آفتاب خواهد شد
بوی وصال
جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟
وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟
ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر
باز گو تا: بوی،پیراهن به کنعان کی رسد؟
حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست
من به امیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟
روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست
دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟
یار نارنجی قبا را من بنیر نجات آه
تا نرنجانم شبی، در دم به درمان کی رسد؟
مینویسم قصه ها هر دم به خون دل، ولی
قصه ی چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟
چشم من چون دور گشت از روی گل رنگش کنون
روی من بر پای آن سرو خرامان کی رسد؟
بنده فرمانم به هر چیزی که خاطر خواه اوست
گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟
اوحدی را چند گویی: بی سر و سامان چراست؟
زان ستمگر کار بیسامان به سامان کی رسد؟
اوحدی مراغه ای
ای دل بشارت میدهم
ای دل بشارت می دهم خوش روزگاری می رسد
یا درد و غم طی می شود، یا شهریاری می رسد
گر کارگردان جهان، باشد خدای مهربان
این کشتی طوفان زده هم بر کناری می رسد
اندیشه از سرما مکن سر می شود دورانِ وی
شب را سحر باشد ز پی، آخر بهاری می رسد
ای منتظر! غمگین مشو قدری تحمّل بیشتر
گردی بپا شد در افق، گوئی سواری می رسد
یار همایون منظرم آخر در آید از درم
امید خوش می پرورم زین نخل باری می رسد
کی بوده است و کی شود ملک غزل بی جکمران
هر دوره آن را خواجه ای یا شهریاری می رسد
«مفتون» منال از یار خود گر با تو گاهی تلخ شد
کز گل بدان لطف و صفا گه نیش خاری می رسد
مفتون امینی
مشنو ای دوست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه زلف تو گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم، گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل، خاری هست
نه من خام طمع، عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
نه که مستم من و در خیل تو هشیاری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
سعدی
جمعه ها بی تو
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو
بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو
تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو
چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من
راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو
سالها می شود از خویش سؤالی دارم
من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو
با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم
من از این زندگیم سود نبردم بی تو
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم
من اگر سر به دل خاک سپردم بی تو